سه تا از اولین مطالب وبلاگ مادرانه ام: از مادری از عشق:
ادامه مطلب
اینجا قرار است از روزهای مادری ام بنویسم، از بهترین روزهای زندگی ام. خداوند باز هم بر من منت گذاشت و بهترین نعمتش یعنی مادری را به من عطا کرد. اینجا قرار است از لحظه های شیرینی بنویسم که شیرینی زندگیمان، زینب، برایمان ترسیم می کند.
دعا می کنم که خداوند کمکمان کند تا بتوانیم این امانت را خوب بپروریم.
دعا می کنم که فرزندم ولایت پذیر و مایه افتخار رهبرش باشد.
دعا می کنم که فرزندمان یار و یاور امام زمان (عج) باشد نه سربارش.
امروز وقتی داشتم صبحانه می خوردم کنار زینب دیدم که حسابی دهنش آب افتاده و مسیر دست من را از لقمه برداشتن تا به دهان بردن دنبال می کند. چقدر سخت بود مقاومت در برابر وسوسه دادن یک تکه نان به زینب!!! با این اوضاع به زودی مجبوریم فقط در مواقع خواب بچه چیزی بخوریم.
پ.ن: هر روز که می گذرد از به دنیا آمدن زینب و بزرگ تر شدنش بیشتر در عجب می مانم از قدرت خدای متعال.
این روزها دیگر تلاشهای دست های کوچک زینب دارد به اوج خودش می رسد و توانایی نگه داشتن اشیا در دستانش کامل تر و کامل تر میشود. حالا هرچیزی را که به سمت دستش میبری سعی می کند بگیرد و به دهانش برساند. البته گاهی اوقات دستها خالی به سمت دهان می روند.
از هفته پیش وقتی دستهایش را میگیرم سرش را بالا می آورد و سعی میکند بنشیند. تا قبل از این نمیتوانست اما حالا می تواند و این توانستن را فهمیده چون تا دستهایت به سمتش می رود سرش را بالا می گیرد.
یکبار در کش و قوس گرفتن دستهایش و کمک کردن به نشستنش مچ دستش زیر دستم صدا داد! یعنی میخواست کنده بشود؟